یکم ادامه بدیم آلوئهورا رو؟ :)
آنچه گذشت... آپارتمانای خیلی زشت
آنچه گذشت... آپارتمانای خیلی زشت
گفتم: «خیلی وقت نیست. همین یکم پیشا بود که فکر کردم دیگه این بطری صورتیا، شدن مثلِ همهی بطریای عالم با هرکوفتی توشون. دیگه نیستن اون چیزی که باید میبودن. دیگه نمیزنن اون حرفی رو که باید میزدن.»
نگاهم کردی. عجیب نگاهم کردی. انگار که تو هم باورت نمیشد بشنوی همچین حرفایی رو. انگار که تو هم باورت نمیشد یکی رو پیدا کنی برای صدسالِ پیش.
روتو برگردوندی که بری؛ پات نرفت. اومدی که بری؛ ولی پات نرفت. باز برگشتی. باز نگاهم کردی. گفتم که همه چی از همونجا شروع شد؟
برگشتم حساب کنم شیر و این چیزا رو. داشت اون نور قرمزه رو میانداخت رو خریدام که یعنی بیب، بارکدشو خوندم. یه بیسکوییت مادر گرفتی جلوی نور قرمزه. فروشندههه برگشت. من برگشتم. تو صورتت یه اتفاقی افتاد انگار. میگن لبخند بود.
گفتی: «بریزش تو آب جوش، هم بزن. هنوزم همون مزه رو میده.»
دیگه دنیا دورِ سرم چرخید. بیسکوییتو قاطیِ باقیِ چیزا ریختم تو کیسه و رفتم بیرون. رفتم خونه. آب جوش ریختم تو پیاله با بیسکوییت مادر. گریه میکردم. واقعاً میگم. همون جوری که روزِ اولی که بهت میگن بیا بیسکوییت مادر و آب جوش بخور و تو دلت فقط شیرِ مامانو میخواد گریه میکنی، گریه کردم.
انگار دوباره داشتن بهم میگفتن این دنیا همهی مزهها رو میخواد بچشونه بهت. باید عادت کنی که همیشه ترشی نخوری. اگه بخوای هی گیر بدی و هی باهاش راه نیای، معدهتو سوراخ میکنه که بهت بفهمونه حرف، حرفِ اونه.
انگار دوباره داشتم میفهمیدم بزرگشدن، یعنی عادتدادنِ زبونت به مزههای جور واجور. یعنی نمیتونی همیشه با آلوئهوراهه خوش باشی. اگه زیادی ازش خوشت بیاد و باورش کنی، دیوارشو عوض میکنن و دیگه بهت مزه نمیده. باید برگردی به بیسکوییت مادر.
کی میتونست این حرفو بهم اینجوری بزنه جز تو؟ کی میتونست اینجوری بکوبه تو گوشم جز تو؟
آدمایی که صدسال پیشو یادشون رفته، نمیفهمن این چیزا رو. بعد هی میشینن زار میزنن که فلانی مرد، فلان چیز گم شد. بعد خودشونو میکشن که من نمیتونم این داغو تحمل کنم و این بیمزهبازیا.
تو فرق داشتی ولی. تو برای صدسال پیش بودی. با اون مدل موهای مسخرهات. با اون کفشای چروکت. با اون ساعت نقرهایِ هزارسالهات. تو برای صدسال پیش بودی.
تو تاریخ میفهمیدی. تو معنیِ تغییر رو میدونستی. تو معنیِ بزرگشدنو میدونستی. تو معنیِ خیلی چیزا رو میدونستی.
میدونی چرا اون روز همه چی شروع شد؟
چون اون روز، دختری که تو دانشگاه تاریخ میخوند، تا وسطِ کتابا پیدا کنه جوابِ سوالشو، تو گیسای مسخرهی تو تاریخو پیدا کرد. تو تاریخ بودی. خودِ تاریخ...
+ اگه دوستش دارید و به نظرتون حرفایی که دلم میخواد بزنم، توی این قالب و با این دوتا شخصیت دلنشینتر از حرفای معمولیِ خودمه، بگین که شاید همینو ادامه بدیم تو وبلاگ :)
- تاریخ : يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۲۶
- نظرات [ ۱ ]